ستار قبل از رفتنش دلم را آرام میکرد و میگفت: جای من امن است. یک روز قبل از شهادتش تماس گرفت و گفت: یک ماه دیگر بر میگردم، اما روز بعدش به شهادت رسید. ما رسم داریم امواتمان را در روستای اجدادیمان خاک میکنیم. تنها سفارش ستار این بود که حتی اگر شهید نشدم، مرا کنار شهدا دفن کنید. به شوخی میگفت: مرا نبرید قبرستان روستا
از ابتدای تشکیل جبهه مقاومت اسلامی، استان کرمانشاه ۱۵ شهید تقدیم کرده است. شهید ستار عباسی یکی از این ۱۵ نفر است که ۲۵ آبان ماه ۱۳۹۴ در حلب سوریه خلعت شهادت پوشید. مینا عباسی همسر شهید که دخترعموی او نیز هست، در گفتوگو با ما از خوابی میگوید که همسرش پیش از غائله تروریستهای تفکیری میبیند و مطمئن میشود در سوریه به شهادت خواهد رسید. شهید عباسی ابتدا به عراق و سپس به مشهدش در سوریه اعزام میشود. بیابانهای حلب، کربلای ستار بودند که خاکش تشنه خون او بود. گفتوگوی ما با همسر شهید را پیشرو دارید.
میگویند عقد پسرعمو و دخترعمو را در آسمانها بستهاند، باعث ازدواج شما و شهید عباسی با چنین اعتقادی بود؟
ما دخترعمو و پسرعمو بودیم و من به چشم برادر به ستار نگاه میکردم. از زمان کودکی تا چهار سال قبل از ازدواجمان، همسایه دیوار به دیوار هم بودیم. بچههای فامیل در یک حیاط جمع میشدیم و بازی میکردیم. گاهی دعوایمان میشد. ستار همسن خواهربزرگم بود. من متولد ۶۸ هستم و او متولد ۱۳۶۲ بود. ستار سه برادر و سه خواهر داشت. فرزند سوم خانوادهاش بود. عمویم، پدر ستار، پاسدار بود و زمان دفاع مقدس در جبههها میجنگید. در کودکی خیلی متوجه رفتارهای ستار نبودم، اما میدیدم مثل بچههای دیگر نیست. قلب مهربانی داشت. از بچگی خداترس بود. اگر چیزی میشد میگفت: خدا خوشش نمیآید. در کودکی به ما میگفتند عقد پسرعمو و دختر عمو در آسمان بسته شده است، اما خیلی به این حرف توجه نداشتم. تا اینکه بزرگ شدیم و ستار پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد. گفتم فرصت بده تا فکر کنم. چند ماهی گذشت. تماس گرفت و گفت: من خواب دیدم که باید با شما ازدواج کنم. با شناختی که خانوادهها نسبت به هم داشتند خیلی زود مراسم خواستگاری و عقد انجام شد و سال ۱۳۹۰ زندگیمان را شروع کردیم.
زندگی با یک پاسدار چه حس و حالی داشت؟
همسرم سال ۱۳۸۱ عضو سپاه شده بود. اوایل در اصفهان و بعد تهران و کرمانشاه خدمت میکرد. بعد از ازدواج، سالی سه بار به مأموریت یک هفتهای میرفت. تقریباً به مأموریتهایش عادت کرده بودم. وقتی وارد سپاه شد شخصیتش تغییر کرد. ایمانش بیشتر شد. میگفت: من همه چیز را مدیون سپاه هستم. ائمه اطهار (ع) را بیشتر شناختم. همیشه خدا را شکر میکرد و میگفت: حقوق و پولی که از سپاه میگیرم پاکترین و حلالترین پول و لقمه است. شاید اگر شغل دیگری داشتم به حلال بودن حقوقش اینقدر اطمینان نداشتم.
در زندگی مشترک، پسرعمو را چطور آدمی شناختید؟
ستار عاشق اهل بیت (ع) بود. اکثر شبها، نافله میخواند. من سؤالات مذهبی را از او میپرسیدم. صبر ایوب را برایم تعریف میکرد. داستان اکثر پیغمبران را برایم میگفت. گاهی با داستانهایی که از پیامبران برایم تعریف میکرد به خواب میرفتم، وقتی نصف شب بیدار میشدم میدیدم به اتاقی دیگر رفته و با خدا نجوا میکند. صورتش خیس اشک میشد. صدایش را میشنیدم که از ته دل آرزوی شهادت میکرد. ستار میگفت: مرگ عادی، مرگ واقعی است، اما شهادت عین زندگی و زنده بودن است. هر موقع بیرون میرفتیم و نیازمندی را میدید به او کمک میکرد. میگفتم به اینها پول نده شاید واقعاً نیازمند نباشند، اما ستار میگفت: باید بدون حساب کمک کنیم. اگر افراد سالخورده را در خیابان میدید سوار ماشین میکرد و به مقصد میرساند. هر موقع وضع بیحجابی را در جامعه میدید ناراحت میشد. میگفت: اینها از حضرت زهرا (س) خجالت نمیکشند. چرا کسی وضع جامعه را کنترل نمیکند؟!
در زمانهای که خیلی از ما به فکر خودمان و زندگیمان هستیم، چطور ایشان به جبهه مقاومت اسلامی رفت؟
از اول ازدواجمان ستار میگفت: من در خارج از مرزهای ایران شهید میشوم. گویا نحوه شهادتش را در خواب دیده بود. وقتی بحث داعش پیش آمد برای مبارزه با تکفیریها به عراق رفت. یک سال و نیم به عراق رفت وآمد میکرد. چند بار درخواست داد به سوریه اعزام شود که مخالفت میکردند. در خواب دیده بود که محل شهادتش سوریه است. روزی که پیکرش به وطن برگشت فرماندهش میگفت: شهید عباسی روز اعزام گفت: مدیون هستید اگر من را به سوریه نفرستید. من در این اعزام شهید میشوم. به خانوادهام چیزی نگویید.
بنابر تعبیر خوابش در همان اعزامی که به سوریه داشت شهید شد؟
بله، وقتی با اعزامش به سوریه موافقت شد، خیلی خوشحال بود. یادم است همان ایام به منزل پدرش رفت. بعدها مادرش تعریف میکرد: «ستار قبل از اعزام به خانه ما آمد، وضو گرفت و گفت: مامان من شهید میشوم. به شوخی گفتم جنازهات برمیگردد؟ گفت: بله دوستانم جنازهام را بر میگردانند.» دقیقاً همینطور شد. همسرم ۲۵ آبان ۹۴ به شهادت رسید. پیکرش در تیررس تکفیریها بود، ولی دوستش جانش را به خطر میاندازد و پیکرش را برمیگرداند. همرزمانش میگفتند دو روز قبل از شهادت، گلولهای به آرنج همسرم میخورد. همرزمانش به او میگویند برگرد، اما خودش میخواهد بماند. ستار یک روز قبل از شهادت با من تماس گرفت و گفت: حالش خوب است. دقیقاً روزی که میخواست پستش را تحویل دهد به شهادت رسید.
آنجا چه مسئولیتی داشت؟
کارش در سوریه دیدهبانی بود. با دو همرزمش در بیابانهای حلب بودند که تک تیرانداز تکفیری او را هدف میگیرد. اول گلولهای به شکمش میزند. ستار احساس میکند قطع نخاع شده است. بیسیم میزند و میگوید پاهایم تیر خورده و قطع نخاع شدهام نمیتوانم حرکت کنم. کمی بعد همسرم بر اثر خونریزی شدید به شهادت میرسد. یکی از دوستانش که در پادگان با هم بودند تصمیم میگیرد پیکر ستار را برگرداند. میگوید اگر تکفیریها مرا هم بزنند باز پیکر ستار را برمیگردانم. پیکرش را پنج روز بعد به کرمانشاه آوردند و در گلزار شهدای کرمانشاه قطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردند. همسرم هر موقع از شهادتش تعریف میکرد، میگفتم ستار! من میترسم، ناامید میشوم. برای اینکه دلداریام بدهد میگفت: نترس، زمان شهادتم دور است. الان شهید نمیشوم.
روزهای بدون همسرتان را چطور سپری میکنید؟
گاهی که دلم میشکند و قلبم به درد میآید با ستار درددل میکنم، خواب خوبی از او میبینم. میفهمم مراقبم است و هوایم را دارد. بعد اتفاق خوبی برایم میافتد که تلخیها یادم میرود. سال اول که ازدواج کرده بودیم ماه رمضان هوا خیلی گرم بود. ستار تا ظهر سرکار بود. وقتی به منزل میآمد خیلی تشنه و گرسنه بود و اذان شده بود. یک روز سریع به سمت آب رفت خواست افطار کند که تلنگری به خودش زد. آن لحظه دیدم رنگ چهرهاش تغییر کرده است. سریع رفت وضو گرفت و نماز خواند. گفتم چرا اینطور کردی؟ گفت: خواستم به خاطر نفسم اول نمازم را نخوانم. بعد از این ماجرا خیلی استغفار و بعد افطار کرد. حتی دو سال بعد از شهادت همسرم نمیخواستم قبول کنم که او شهید شده است. فکر میکردم به مأموریت رفته و بر میگردد. خودم را به فراموشی میزدم. شش ماه بعد از شهادتش به کربلا رفتیم. هر زیارتگاهی میرفتم دعا میکردم به من صبر بدهند. به مرور زمان صبرم زیاد شد. قلبم آرام گرفت. گاهی که خاطرات همسرم یادم میآید ناراحت میشوم. احساس میکنم پشتوانه محکمی را از دست دادهام. به خودم میگویم به خاطر خدا و ائمه اطهار (ع) رفت و شهید شد. انشاءالله در آخرت شفیعمان میشود.
شهید در کل چند بار به سوریه و عراق اعزام شد؟
همسرم از سال ۹۳ هفت بار برای مبارزه با تکفیریها به عراق رفت و برای اولین بار به سوریه رفته بود که شهید شد. پنجمین شهید مدافع حرم استان کرمانشاه بود. تا زمانی که پیکر شهید مدافع حرم امجدیان را نیاورده بودند آنچنان به شهادت ستار فکر نمیکردم. وقتی عکس و بنرهای شهید امجدیان را دیدم، دلم ریخت. دقیقاً ۲۲ روز قبل از شهادت همسرم بود. به مادرم گفتم دلم میگوید ستار بر نمیگردد و شهید میشود. ستار قبل از رفتنش دلم را آرام میکرد و میگفت: جای من امن است. یک روز قبل از شهادتش تماس گرفت و گفت: یک ماه دیگر بر میگردم، اما روز بعدش به شهادت رسید. ما رسم داریم امواتمان را در روستای اجدادیمان خاک میکنیم. تنها سفارش ستار این بود که حتی اگر شهید نشدم، مرا کنار شهدا دفن کنید. به شوخی میگفت: مرا نبرید قبرستان روستا.
از رزم همسرتان در جبهه مقاومت اسلامی چه روایتهایی دارید؟
آنطور که سردار ساکی فرمانده همسرم میگفت، ایشان نبوغ نظامی خیلی خوبی داشت. طوری که ژنرالهای سوری به همسرم پیشنهاد میدهند در قالب ارتش آنها و با مزایای خاصی در کنارشان باشد. ستار نمیپذیرد و به آنها میگوید من سرباز ولایت فقیه هستم و جز در این لباس خدمت نمیکنم. همرزمانش میگویند حاج قاسم برای ایمان و ولایتمداری ستار بر دستانش بوسه زده بود.
سخن پایانی؟
وقتی ستار تازه وارد سپاه میشود، دو تا از انگشتانش حین تیراندازی قطع میشود. بیهوش روی زمین میافتد. او را به بیمارستان میبرند تا انگشتانش را پیوند بزنند. بعد از به هوش آمدن در جای خودش مینشیند و انگار که حضور کسی را احساس میکند، دست روی سینه میگذارد و میگوید السلام علیک یا امیرالمؤمنین (ع). همسرم به من میگفت: خواب تمام امامان را دیده است. حتی در وصیتنامهاش نوشته بود خوابهای زیادی از ائمه اطهار (ع) دیدهام که اگر برای دیگران تعریف میکردم دیگر خواب نمیدیدم. به نظر من ایمان ستار آنقدر زیاد بود که به یقین رسیده بود. خیلی اهل حرف زدن نبود، ظاهر جدی، اما قلبی مهربان داشت. تنها چیزی که آرزو دارم این است که همسر شهیدم مرا فراموش نکند و در قیامت دستگیرم باشد.